دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم تا خدا را هم بنده نباشم. دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم تا بدهكارانم از طلبكاران بيشتر شوند. دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم تا وقتي پشت فرمان ماشين هستم، چشمم مدام به آمپر بنزين نباشد و مجبور نباشم براي تهيهي پول بنزين مسافر سوار كنم. دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم تا وقت آشتي با زنم با دسته گل و شيريني به خانه بروم، تولدش را جشن بگيرم و سالگرد ازدواجمان را در رستوراني (خارج از شهر چه بهتر) يادآور شوم. دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم تا ديگر پشت چراغ قرمز در گرماي طاقت فرساي تابستان مجبور نباشم شيشههاي ماشينم را بالا بدهم كه مثلاً از كولر استفاده ميكنم؛ تا جلوي ديگر ماشينها آرزو كنم كه چراغ سبز شود مبادا از ريزش عرق از سر و كولم رانندههاي ديگر متوجهي موضوع شوند. آنقدر پولدار شوم تا به قول (مهسا شيرازي) راني را كه ميخورم به فكر پورهي چسبيده به ته قوطي نباشم كه نميدانم چرا هرگز جدا نميشود. دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم تا ميوه را نوبرانه براي خانه بخرم. آنقدر پولدار شوم كه قيمت هر چه را قبل از خريد از فروشنده نپرسم. دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم كه با ليستي بلند به سوپر ماركت بروم و بگويم: «از فلان دو كيلو، فلان يك كيلو... دو تا هم از آن... شش تا از آن... دو كيسه برنج، روغن جامد و مايع... كاش گوشت و مرغ هم داشتي كه مجبور نميشدم دو چهارراه بالاتر بروم. بيزحمت به شاگردت بگو بزاره توي ماشين... همون شاسي بلنده» آه... دلم ميخواهد آنقدر پولدار بودم تا تعطيلات تابستاني را، نه در جزاير قناري كه در جزيرهي كيش خودمان به سر ميبردم. دلم ميخواهد آنقدر پولدار بودم كه از معدل بيست فرزندم ترس به جانم نميافتاد كه چگونه برايش دوچرخهاي كه قول دادم بخرم. آن قدر پولدار بودم كه وقتي چشم همسرم به پيتزا فروشي ميافتد، حواسش را پرت نميكردم و دعوا راه نميانداختم. دلم ميخواهد آنقدر پولدار بودم كه دلم براي بيپولي تنگ ميشد و به همسرم ميگفتم: «ببين آنها كه ندارند، چقدر با هم مهربانتر و صميميترند.» آنقدر پولدار ميشدم كه يك دوربين ديجيتال حرفهاي، آخرين ورژن با كليهي متعلقات از قبيل لنزها، فيلترها، نورها و يك سهپايهي ساچلر تهيه كنم. آنقدر پولدار كه صبح تصميم بگيرم و بعدازظهر در جادهي شمال يا جنوب باشيم. دلم ميخواهد آنقدر پولدار شوم كه براي يك بار هم كه شده سفارش پيتزا، كنتاكي يا هر غذاي گران چرب و نرم ديگر را تلفني سفارش بدهم. آن قدر پولدار شوم كه شوخي مُد روز بچه پولدارها را كه گوشيهاي موبايل خود را جمع كرده و به آسمان پرتاب ميكنند، در حاليكه گوشي يك ميليونيام در هوا تاب خورده و با زمين خُرد ميشود، تجربه كرده و فقط بگويم: «اه... خيلي بدي... منتظر يك تماس فوري بودم.» دلم ميخواهد آن قدر پولدار شوم كه هر روز با دوستانم با خيال راحت، بدون دغدغه از هزينهي تلفن تماس ميگرفتم و احوالشان را ميپرسيدم؛ گاهي دلم خيلي برايشان تنگ ميشود. دلم ميخواهد آن قدر پولدار ميشدم كه ديگر بعدازظهر هجدهم هر ماه پاي اخبار راديو و تلويزيون نمينشستم كه كي يارانهها را ميريزند. دلم ميخواست عروسي و شادماني ديگران آنقدر برايم خوفناك نبود كه براي لباس بچهها، كادوي عروس و داماد و شاباش چه كنم؟ آنقدر پولدار بودم كه وقتي وارد كتاب فروشي ميشوم، آن تعداد كتابي كه ميخواهم بدون توجه به قيمت پشت جلدش تهيه كنم. آنقدر پول داشتم كه وقتي دوستان و نزديكان به پول نياز داشتند، اولين گزينه باشم و يا اگر آخرين گزينه شدم از كلمهي ناخوشايند «شرمنده» استفاده نكنم. دلم ميخواهد آن قدر پولدار شوم كه وقتي براي گرفتن فال قهوه داشته باشم و ساعتي براي غيبت پشت سر هر كس و ناكس داشته باشم. دلم ميخواهد آن قدر پولدار شوم كه يك تاكسي كرايه كنم، دراختيار و هر كجا كه بروم بگويم همين جا بمان، برميگردم.
دلم ميخواهد آن قدر پولدار شوم كه غم نان نداشته باشم و ديگر هيچگاه شرمندگي جلوي زن و بچه را تجربه نكنم. دلم ميخواهد آن قدر پولدار شوم كه ...